سخنی از این داستان: «روزهای سیاه زندگی، همیشگی نیست، خیلی زود، روزهای روشن و آیندهی درخشان فرا میرسد.»
سالهای سختی بود. سالهای رکود اقتصادی و بیپولی. درآمد شوهرم هفتهای ۱۸دلار بود. تازه این دستمزد بهطور مرتب به دستمان نمیرسید. به دلیل اینکه شوهرم اغلب بیمار بود و در هنگام بیماری، مزدی به او تعلق نمیگرفت. خانهی کوچکی را که با دست خود ساخته بودیم، از دست دادیم. پنجاهدلار به خواروبارفروش بدهکار بودیم و درعینحال، میبایست هزینهی زندگی پنج بچه را نیز تأمین میکردیم. برای کمکخرجشدن در هزینهی زندگی، کار خانهی همسایهها را انجام میدادم، لباس میشستم و اطو میکشیدم، اما باز هم گرهی از مشکلاتمان باز نمیشد. لباسهای کهنه را میخریدم و دوباره میدوختم و تن بچهها میکردم. از نگرانی و غم و غصهی زیاد مریض شدم. یک روز خواروبارفروشی که ۵۰دلار از ما طلبکار بود، پسرم را به دزدیدن یک دوجین مداد متهم کرد. پسرک یازدهسالهام با بغض جریان را برایم تعریف کرد. میدانستم که این، تهمتی بیش نیست، ولی خواروبارفروش برای اینکه ما را بدنام کند و برای اینکه از شر ما راحت شود، چنین چیزی را عنوان کرده بود.
این اتفاق، ضربهی مهلکی برایم بود و کمرم را شکست. تمام بدبختیها و مشقاتی که تا آن لحظه به سرمان آمده بود، مثل پردهی سینما از جلوی چشمم میگذشت. دیگر ناامید شده بودم، انگار دیوانه شده بودم. در ماشین لباسشویی را بستم و دختر ۵سالهام را با خود به اتاق خواب بردم. پنجرهها را بستم و تمام منفذهای در و پنجره را با روزنامه و پارچه پوشاندم. دختر کوچکم میپرسید: مادر چکار میکنی؟ ما که تازه از خواب بیدار شدیم. به او پاسخ دادن برای این درزها را پوشاندم که سرما وارد اتاق نشود و حالا میخواهیم کمی روی تخت دراز بکشیم و استراحت کنیم. بعد شیر گاز بخاری را باز کردم، ولی آنرا روشن نکردم. هیچوقت، آن بوی زنندهی گاز را فراموش نمیکنم.
ناگهان احساس کردم صدای آهنگی میشنوم. خوب که گوش کردم، فهمیدم صدای رادیو است که من فراموش کرده بودم آنرا خاموش کنم. مسئلهی مهمی نبود. توجهی به آن نکردم. موزیک همچنان ادامه داشت. در همین حین صدای خوانندهای را شنیدم که سرودی مذهبی می خواند که محتوای آن چینن بود: «بیشتر اوقات آرامش خود را از دست میدهیم و دچار نگرانی میشویم و مشکلات بیهودهای را تحمل میکنیم. دلیل آن این است که گرفتاریها و مشکلات خود را با دعا و نیایش به درگاه خداوند نمیبریم.»...
ادامه دارد ...
۱. من این زن را با نام مستعار «ماری گوشمن» به شما معرفی میکنم، به دلیل اینکه فرزند و نوههای او راضی به چاپ سرگذشت مادر و مادربزرگشان نیستند. دیل کارنگی.
برگرفته از کتاب:
کارنگی، دیل؛ آیین زندگی؛ برگردان هانیه حق نبی مطلق؛ چاپ سوم؛ تهران: سلسله مهر 1387.