یـا صـاحـب الـزمـان بیـا

ای آنکه در نگاهت حجمی ز نور داری ، کی از مسیر کوچه قصد عبور داری؟

ای آنکه در نگاهت حجمی ز نور داری ، کی از مسیر کوچه قصد عبور داری؟

فـضای مـجـــازی بـه انـدازه انـقـلاب اسـلامـی اهـمـیـت دارد.
و عرصه فرهنگی عرصه جهاد است. حضرت آیت الله خامنه ای

رایـانـه و فـضای مجازی که الان در اختیار شماست اگر بتوانید اینها را یاد بگیرید ،
می توانید یک حرف درست خودتان را به هزاران مستمعی که شما آنها را نمی شناسید ، برسانید.
این فرصت فوق العــاده ای است مبـادا این فرصت ضایع شود . اگر ضایع شد ،
خــدای متـعال از من و شما در روز قیامــت سـوال خواهد کرد .

آخرین نظرات

روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود. پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم. یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید. می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیر!
دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست.

زن وشوهری بیش از 60سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.

در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.

ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : به ﻨﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ؟ ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ، ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ. ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ. ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ …!
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ . ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻟﻮﮐﺲ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ، ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ . ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ، ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻡ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ ! ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﺪ؟ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖِ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ، ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ.
افسوس که حقیقت درون انسانها دیر آشکار می شود

شیر نری دلباخته ی آهوی ماده شد.

شیر نگران معشوق بود و میترسید بوسیله حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، ...

گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…
نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید !! و در دنیا رو دو چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون

رحمت خدا
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در…
همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد: ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز / کاین گره بگشای و گندم را بریز / آن گره را چون نیارستی گشود/ این گره بگشوندنت دیگر چه بود
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است. پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.

تو مبین اندر درختی یا به چاه/ تو مرا بین که منم مفتاح راه ( مولانا)

مرد جوانی، از دانشکده فارغ‌التحصیل شد. ماه‌ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‌های یک نمایشگاه توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می‌کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ‌التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می‌دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد.
بالاخره روز فارغ‌التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی‌اش فراخواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی‌نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی ناامید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من میدهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.

حدودا بیست و یک ساله بودم مشهد زندگی می‌کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست‌های چروک خورده و آفتاب سوخته
نزدیکی‌های عید بود، تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را گرفته بودم، صبح بود، از پله‌ها بالا می‌آمدم که صدای خفیف هق هق مردانه‌ای را شنیدم، از هر پله‌ای که بالا می‌آمدم صدا را بلندتر می‌شنیدم..."

تعدادی مرد در رخت کن یک باشگاه گلف هستند
موبایل یکی از آنها زنگ می زند
مردی گوشی را بر میدارد و روی اسپیکر می گذارد و شروع به صحبت می کند
همه ساکت میشوند و به گفتگوی او با طرف مقابل گوش می دهند
مرد: بله بفرمایید
زن: سلام عزیزم باشگاه هستی؟
مرد:سلام بله باشگاه هستم
زن: من الان توی فروشگاهم یک کت چرمی خیلی شیک دیدم فقط هزار دلاره میشه بخرم؟
مرد: آره اگه خیلی خوشت اومده بخر

مرد ثروتمند و با تقوایی که در حال مرگ بود از خدا خواست تا ثروت و گنجینه ی خود را به بهشت بیاورد. خدا هم چون مرد ثروتش را از راه حلال در آورده بود و به مستمندان هم کمک کرده بود؛ قبول کرد.
مرد ثروتمند به خدمتکاران خود دستور داد تا چمدانی را پر از طلا کنند و داخل تابوتش بگذارند.
ساعاتی بعد مرد از دنیا رفت و در آن دنیا همراه چمدان به دروازه بهشت رسید. فرشته مامور در بهشت به او گفت: «ورود با چمدان ممنوع است.» مرد به او گفت که با اجازه خداوند این چمدان را با خود آورده است. فرشته قبول کرد و پرسید: «داخل چمدان چه آورده ای؟» مرد چمدان را باز کرد. فرشته با حیرت گفت: «سنگ فرش خیابان؟!»
فرشته در بهشت را باز کرد. بهشت شهری بود با دیوارهایی از زمرد، خانه هایی از سنگ یاقوت با درهایی از لعل سرخ، درختانی زیبا که مرواریدهای قشنگی از آن آویزان بودند و سنگ فرش خیابانها همه از طلای ناب!!


کسب درآمد از موبایل

دو قورت ونیمش هم باقیه
(این عبارت مثلی را هنگامی برای کسی به کار می برند که وی با وجود تقصیر و خطایی که از او سر زده است نه تنها اظهار شرمندگی نمی کند، بلکه انتظار نوازش و ناز شست هم دارد)
در افسانه ها آورده اند که حضرت سلیمان پس از مرگ پدرش "داود" بر تخت پیامبری و سلطنت تکیه زد و از خداوند خواست تا همه ی جهان را در اختیار وی قرار دهد. خداوند نیز از حکمت و دولت و احترام و عظمت و قدرت هر چه بود به او داد و عناصر چهار گانه را نیز زیر فرمان او قرار داد.

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»
صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»
کارمند تازه وارد گفت: «نه»
صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»
مدیر اجرایی گفت: «نه»
کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.

شب از نیمه گذشته بود. پرستار به مرد جوانی که آن طرف تخت ایستاده بود و با نگرانی چشم به پیر مرد بیمار دوخته بود نگاهی انداخت.
پیر مرد قبل از این که از هوش برود، مدام پسر خود را صدا می زد.
پرستار نزدیک پیر مرد شد و آرام در گوش او گفت: «پسرت اینجاست، او بالاخره آمد.»
بیمار به زحمت چشم هایش را باز کرد وسایه ی پسرش را دید که بیرون چادر اکسیژن ایستاده بود.
بیمار سکته قلبی کرده بود و دکتر ها دیگر امیدی به زنده ماندن او نداشتند.
پیر مرد به آرامی دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندی زد و چشم هایش را بست.
پرستار از تخت کنار که دختری روی آن خوابیده بود، یک صندلی آورد تا مرد جوان روی آن بنشیند. بعد از اتاق بیرون رفت؛ در حالی که مرد جوان دست پیر مرد را گرفته بود و به آرامی نوازش می داد.

دختر کوچک به مهمان گفت : میخوای عروسکامو ببینی ؟
مهمان با مهربانی جواب داد : بله ، حتما !
دخترک دوید و همه ی عروسکهارو آورد ، بعضی از اونا خیلی بانمک بودن ولی دربین اونا یک عروسک خیلی قشنگ دیگه هم بود …
مهمان از دخترک پرسید : کدومشونو بیشتر از همه دوست داری ؟ و پیش خودش فکر کرد : حتما اونی که از همه قشنگتره … اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت : اینو بیشتر از همه دوست دارم !
مهمان با کنجکاوی پرسید : این که زیاد خوشگل نیست ؟!؟!
دخترک جواب داد : آخه اگه منم دوستش نداشته باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه ؛ اونوقت دلش میشکنه …

زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پیر دانا نزد او رفتند.
پیرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری!؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!
و از همسرش نیز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری!؟
زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.

کبار اینشتین از پرینستون با قطار در سفر بود که مسئول کنترل بلیط به کوپه او آمد. وقتی او به اینشتین رسید ، انیشتین بدنبال بلیط جیب جلیقه اش را جستجو کرد ولی نتوانست آنرا پیدا کند. سپس در جیب شلوار خود جستجو کرد ولی باز هم بلیط را پیدا نکرد. سپس در کیف خود را نگاه کرد ولی بازهم نتوانست آنرا پیدا کند.بعد از آن او صندلی کنار خودش را جستجو کرد ولی بازهم بلیطش را پیدا نکرد.
مسئول بلیط گفت : دکتر اینشتین ، من می دانم که شما که هستید . همه ما به خوبی شما را میشناسیم و من مطمئن هستم که شما بلیط خریده اید، نگران نباشید. و سپس رفت. در حال خارج شدن متوجه شد که فیزیکدان بزرگ دست خود را به پایین صندلی برده و هنوز در حال جستجوست.

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.
هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد ...
و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند
و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر
اخلاق او نیز شده بود. او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند

یه ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻪ ﻣﯿﺮﻩ ﯾﻪ ﺑﺎﻧﮏ ﻣﻌﺘﺒﺮ ﺗﻮﯼ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻪ : 
ﻣﻦ ﺑﻪ 250 ﺩﻻﺭ ﻭﺍﻡ ﻓﻮﺭﯼ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ !!
(ﻫﺮ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺗﺎ 300 ﺩﻻﺭ ﻭﺍﻡ ﻓﻮﺭﯼ ﺑﮕﯿﺮﻩ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ
ﯾﻪ ﻭﺛﯿﻘﻪ ﺑﮕﺬﺍﺭﻩ)
ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﺑﺎﻧﮏ ﻣﯽ ﮔﻪ : ﻭﺛﯿﻘﻪ ﭼﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺰﺍﺭﯼ ؟
ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻪ ﻣﯿﮕﻪ : ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻓﺮﺍﺭﯼ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻣﺪﻟﻢ ﺭﻭ ... 
ﺍﻻﻧﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺑﺎﻧﮏ ﭘﺎﺭﮐﻪ !
ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﺍﺳﻨﺎﺩ ﺭﻭ ﭼﮏ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﻭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﻭ 
ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻩ ﻭ ﻣﯿﺮﻩ ! ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 10 ﺭﻭﺯ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﻭ 
ﭘﻮﻝ ﻭﺍﻡ ﺭﻭ ﺑﻌﻼﻭﻩ 1 ﺩﻻﺭ ﻭ 16 ﺳﻨﺖ ﮐﺎﺭﻣﺰﺩﺵ ﭘﺲ ﻣﯿﺪﻩ ﻭ 
ﺳﻮﺋﯿﭻ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺭﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻩ ﮐﻪ ﺑﺮﻩ ... 
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﺎﻧﮏ ﺻﺪﺍﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﻣﯿﮕﻪ : 
ﺁﻗﺎ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﺍﺷﺘﻢ ؟
ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻪ ﻣﯽ ﮔﻪ : ﺑﻔﺮﻣﺎﺋﯿﺪ؟ 
ﺭﺋﯿﺲ ﺑﺎﻧﮏ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﻓﺘﯿﺪ، ﻣﺎ ﺣﺴﺎﺑﻬﺎ ﻭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺷﻤﺎ ﯾﻪ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻪ ﻣﻮﻟﺘﯽ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭ ﻫﺴﺘﯿﺪ 
ﺑﺎ ﮐﻠﯽ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ !! ﻣﻮﻧﺪﯾﻢ ﭼﺮﺍ ﻣﻌﻄﻞ 250 ﺩﻻﺭﺑﻮﺩﯾﺪ ! ؟ 
ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﻩ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻩ : ﮐﺪﻭﻡ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯽ 
ﮐﻪ 10 ﺭﻭﺯ ﻣﺎﺷﯿﻨﺖ ﺭﻭ ﺗﻮﺵ ﭘﺎﺭﮎ ﮐﻨﯽ ﻓﻘﻂ 1 ﺩﻻﺭ ﻭ 16 ﺳﻨﺖ ﭘﻮﻝ ﺑﺪی؟

سخنی از این داستان: «روزهای سیاه زندگی، همیشگی نیست، خیلی زود، روزهای روشن و آینده‌ی درخشان فرا می‌رسد.»

سال‌های سختی بود. سال‌های رکود اقتصادی و بی‌پولی. درآمد شوهرم هفته‌ای ۱۸دلار بود. تازه این دستمزد به‌طور مرتب به دست‌مان نمی‌رسید. به دلیل اینکه شوهرم اغلب بیمار بود و در هنگام بیماری، مزدی به او تعلق نمی‌گرفت. خانه‌ی کوچکی را که با دست خود ساخته بودیم، از دست دادیم. پنجاه‌دلار به خواروبارفروش بدهکار بودیم و درعین‌حال، می‌بایست هزینه‌ی زندگی پنج بچه را نیز تأمین می‌کردیم. برای کمک‌خرج‌شدن در هزینه‌ی زندگی، کار خانه‌ی همسایه‌ها را انجام می‌دادم، لباس می‌شستم و اطو می‌کشیدم، اما باز هم گرهی از مشکلات‌مان باز نمی‌شد. لباس‌های کهنه را می‌خریدم و دوباره می‌دوختم و تن بچه‌ها می‌کردم. از نگرانی و غم و غصه‌ی زیاد مریض شدم. یک روز خواروبارفروشی که ۵۰دلار از ما طلبکار بود، پسرم را به دزدیدن یک دوجین مداد متهم کرد. پسرک یازده‌ساله‌ام با بغض جریان را برایم تعریف کرد. می‌دانستم که این، تهمتی بیش نیست، ولی خواروبارفروش برای اینکه ما را بدنام کند و برای اینکه از شر ما راحت شود، چنین چیزی را عنوان کرده بود.
این اتفاق، ضربه‌ی مهلکی برایم بود و کمرم را شکست. تمام بدبختی‌ها و مشقاتی که تا آن لحظه به سرمان آمده بود، مثل پرده‌ی سینما از جلوی چشمم می‌گذشت. دیگر ناامید شده بودم، انگار دیوانه شده بودم. در ماشین لباس‌شویی را بستم و دختر ۵ساله‌ام را با خود به اتاق خواب بردم. پنجره‌ها را بستم و تمام منفذهای در و پنجره را با روزنامه و پارچه پوشاندم. دختر کوچکم می‌پرسید: مادر چکار می‌کنی؟ ما که تازه از خواب بیدار شدیم. به او پاسخ دادن برای این درزها را پوشاندم که سرما وارد اتاق نشود و حالا می‌خواهیم کمی روی تخت دراز بکشیم و استراحت کنیم. بعد شیر گاز بخاری را باز کردم، ولی آن‌را روشن نکردم. هیچ‌وقت، آن بوی زننده‌ی گاز را فراموش نمی‌کنم.
ناگهان احساس کردم صدای آهنگی می‌شنوم. خوب که گوش کردم، فهمیدم صدای رادیو است که من فراموش کرده بودم آن‌را خاموش کنم. مسئله‌ی مهمی نبود. توجهی به آن نکردم. موزیک همچنان ادامه داشت. در همین حین صدای خواننده‌ای را شنیدم که سرودی مذهبی می خواند که محتوای آن چینن بود: «بیشتر اوقات آرامش خود را از دست می‌دهیم و دچار نگرانی می‌شویم و مشکلات بیهوده‌ای را تحمل می‌کنیم. دلیل آن این است که گرفتاری‌ها و مشکلات خود را با دعا و نیایش به درگاه خداوند نمی‌بریم.»...

ادامه دارد ...


۱. من این زن را با نام مستعار «ماری گوشمن» به شما معرفی می‌کنم، به دلیل اینکه فرزند و نوه‌های او راضی به چاپ سرگذشت مادر و مادربزرگ‌شان نیستند. دیل کارنگی.


برگرفته از کتاب:
کارنگی، دیل؛ آیین زندگی؛ برگردان هانیه حق نبی مطلق؛ چاپ سوم؛ تهران: سلسله مهر 1387.

جز به یکى از سه نفر حاجت مبر: به دیندار، یا صاحب مروت، یا کسى که اصالت خانوادگى داشته باشد.

هر یک از دو نفـرى که میان آنها نزاعى واقع شود و یکـى از آن دو رضایت دیگرى را بجـویـد ، سبقت گیـرنـده اهل بهشت خـواهـد بــود.

رستگـار نمی شوند مـردمـى که خشنـودى مخلـوق را در مقـابل غضب خـالق خریدنـد.